درد
بوی چمن تازه در پارک پیچیده، باد در میان شاخ و برگ درختان تبریزی می پیچد، صدای گوش نواز به هم خوردن برگهایشان را می شنوم، دلم می خواهد گوشه ای بنشینم، چشمانم را ببندم و فارغ از وقایع کسالت بار صبح امروز، نفسی عمیق بکشم، دوست دارم در میان چمنهای تازه کوتاه شده ی پارک بنشینم و فکر نکنم مادر آن دختر کوچولوی اوتیسمی که امروز به دانشکده آمده بود چقدر درد می کشد، فکر نکنم مادر کر و لال مبینا چطور با دخترش شعر می خواند، فکر نکنم مادر آن پسرک معلول که مادرش از شهرستان می آوردش برای معالجه ی دندانهایش، چطور تک و تنها آن ویلچر سنگین را جابجا می کند، فکر نکنم ... قلبم تیر می کشد، باید نفس عمیق بکشم، خیلی عمیق ...
نویسنده :
مادر و پدر
15:56